مادر داشت به حیاط نگاه میکرد.
دانهدانه از آسمان برف میآمد اما یاسر و ناصر از خوشحالی و ذوقی که برای رفتن پیش پدربزرگهایشان داشتند، گرمشان بود و هر چند دقیقه یک بار یا به حیاط میآمدند یا از مادر میپرسیدند: «پس کی بابا میآید تا زودتر به میهمانی برویم؟!»
مادر سه جعبهی شیرینی خانگی رژیمی پخته بود. دوقلوها هم دفترهای نقاشیهایشان را برداشته بودند. بابا هم کلی هدیههای کوچک خریده بود که همه با هم کاغذ کادویشان کرده بودند. قرار بود امسال «شبچله» میهمانیای بهیادماندنی برگزار کنند.
شاید اگر یاسر و ناصر به مادر و پدرشان آرزویشان را نمیگفتند، این میهمانی هم اتفاق نمیافتاد.
درست یک هفته پیش بود که وقتی بابا داشت حافظ میخواند مادر گفـــت: «شب چله هم نزدیک است. همه با هم فال حافظ بگیریم.»
یاسر گفت: «انار و هندوانه هم باید بخریم.» ناصر گفت: «اما حیف!» بابا و مامان دوتایی به او نگاه کردند. یاسر گفت: «چی حیف؟» ناصر جواب داد: «من هم مانند همهی بچهها دوست داشتم پدربزرگ و مادربزرگ داشتم و شب یلدا پیش آنها بودیم.»
پدر گفت: «ای کاش میشد پسرم اما ما که همه کنار هم هستیم.» همین زمان بود که مادر بعد از مکثی گفت: «فکر خوبی دارم!» و رو به بابا گفت: «یک فکر عالی! ما هم میتوانیم امسال شب چله پیش آنها برویم.»
یاسر و ناصر متعجب شدند. مادر ادامه داد: «کاری ندارد. همهچیز آماده میکنیم و میرویم خانهی سالمندان.» بابا که با فکر مادر موافق بود، گفت: «تازه، هدیه هم میخریم و کلی برایشان حافظ میخوانیم و فال میگیریم.»
یاسر و ناصر گفتند: «ما هم هر نقاشیای که دوست داشتند برایشان میکشیم.» و هردو با هم از خوشحالی هورا کشیدند.
صدای آمدن بابا که آمد، همه با هم به او سلام گفتند. همه خوشحال بودند که شادیهایشان را با پدربزرگها و مادربزرگهایی قسمت میکنند که منتظر دیدار آنها بودند و اینطور بود که شب بهیادماندنی یلدای آنها در کنار «باباجانها» زیبا شد.